سرم سودا دلم پروا ندارد

صباحم شب، شبم فردا ندارد

دلم در هیچ جا الفت نگیرد

سرم با هیچکس سودا ندارد

ز هر جا هر که خواهد، گو بجویش

که او جز در دل ما، جا ندارد

کشاکش چیست؟ ما گردن نهادیم

سرت گردم بکش اینها ندارد

جفا دارد جفا، چندانکه خواهی

وفا دارد؟ ندانم یا ندارد

نیالودی بخونم دامنت را

اگر رنجم ز دستت جا ندارد

فلک را گو که ما دیریست خصمیم

ز دستش هر چه آید وا، ندارد

محبت داند و با ما نداند

مروت دارد و با ما ندارد

رضی رفتست قربان سر تو

ندارد اینهمه غوغا، ندارد

 

رضی‌ الدین آرتیمانی، غزلیات


آه دردآلود مردم جان جانها را بسوخت

سینه مجروح هر مجنون و شیدا را بسوخت

درجگرهای کباب این آه من زد آتشی

آه زین آه جگرسوزی که دلها را بسوخت

بامدرّس گفتم از سوز دل خود شمّه ای

آتشی افتاده درجانش سراپا را بسوخت

پیش یوسف گر رسی روزی بگو ای عزیز

آتش عشق تو سرتا پا زلیخا را بسوخت

نو بهاران اشک ریزان جانب صحرا شدم

آه گرمم سبزه های کوه و صحرا رابسوخت

محیی نادان است کان یاران به غفلت می روند

خرقه و تسبیح و مسواک و مصلّا را بسوخت

 

عبدالقادر گیلانی، غزلیات


حرف غمت از دهان ما جست

یا آتشی از زبان ما جست

رو جانب دام یا قفس کرد

هر مرغ کز آشیان ما جست

یک‌یک ز نشان فراتر افتاد

هر تیر که از کمان ما جست

آتش به سپهر زد شراری

کز آه شررفشان ما جست

غیر از که شنید سر عشقت

حرفی مگر از دهان ما جست

ز انسان که خورد نسیم بر گل

تیر تو ز استخوان ما جست

هاتف چو شراره‌ای که ناگاه

ز آتش جهد از میان ما جست

 

هاتف اصفهانی، غزلیات


مهی کز دوریش در خاک خواهم کرد جا امشب به خاکم گو میا فردا، به بالینم بیا امشب مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردا نخواهم زیست خواهم مرد یا امروز یا امشب ز من او فارغ و من در خیالش تا سحر کایا بود یارش که و کارش چه و جایش کجا امشب شدی دوش از بر امشب آمدی اما ز بیتابی کشیدم محنت صد ساله هجر از دوش تا امشب شب هجر است و دارم بر فلک دست دعا اما به غیر از مرگ حیرانم چه خواهم از خدا امشب چو فردا همچو امروز او ز من بیگانه خواهد شد گرفتم همچو دیشب گشت با من
کی از تو جان غمگینی شود شاد؟ کی آخر از فراموشی کنی یاد؟ نپندارم که هجرانت گذارد که از وصل تو دلتنگی شود شاد چنین دانم که حسنت کم نگردد اگر کمتر کند ناز تو بیداد ز وصل خود بده کام دل من که از بیداد هجر آمد به فریاد بیخشای از کرم بر خاکساری که در روی تو عمرش رفت بر باد نظر کن بر دل امیدواری که بر درگاه تو نومید افتاد بجز درگاه تو هر در که زد دل عراقی را ازان در هیچ نگشاد عراقی، غزلیات
سرم سودا دلم پروا ندارد صباحم شب، شبم فردا ندارد دلم در هیچ جا الفت نگیرد سرم با هیچکس سودا ندارد ز هر جا هر که خواهد، گو بجویش که او جز در دل ما، جا ندارد کشاکش چیست؟ ما گردن نهادیم سرت گردم بکش اینها ندارد جفا دارد جفا، چندانکه خواهی وفا دارد؟ ندانم یا ندارد نیالودی بخونم دامنت را اگر رنجم ز دستت جا ندارد فلک را گو که ما دیریست خصمیم ز دستش هر چه آید وا، ندارد محبت داند و با ما نداند مروت دارد و با ما ندارد رضی رفتست قربان سر تو ندارد اینهمه غوغا، ندارد
آه دردآلود مردم جان جانها را بسوخت سینه مجروح هر مجنون و شیدا را بسوخت درجگرهای کباب این آه من زد آتشی آه زین آه جگرسوزی که دلها را بسوخت بامدرّس گفتم از سوز دل خود شمّه ای آتشی افتاده درجانش سراپا را بسوخت پیش یوسف گر رسی روزی بگو ای عزیز آتش عشق تو سرتا پا زلیخا را بسوخت نو بهاران اشک ریزان جانب صحرا شدم آه گرمم سبزه های کوه و صحرا رابسوخت محیی نادان است کان یاران به غفلت می روند خرقه و تسبیح و مسواک و مصلّا را بسوخت عبدالقادر گیلانی، غزلیات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دنیای زبان انگلیسی راجع به زیبایی و سلامتی بدانیم آلومینیوم آلیاژی فروشگاه معرفی اجناس ارزان Atlantis فروشگاه 707th پرچم پرتال تیم آسان وب معرفی کالا فروشگاهی